موجّــه نیست روزهای نبودنت...

تلخ میگذرند...

اما از طعــم ِتلخــش که فاکــتور بگیریم...!

زجـــرآور بودنشان را چگونه توجیــه خواهی کرد؟

افکار عاشقانه ام آینه می شود...

تو می آئی

 آن قدر نزدیک

که به فاصله یک قطره اشک می بوسمت! 

اشکی که می گوید:

تو این جا نیستی...!!!

دردم این نیست که او عاشق نیست

دردم این نیست که معشوق من از عشق تهی ست

دردم این است که با این سردی ها

من چرا دل بستم!!!؟؟؟

دنیای من بدون دستهای تو کوچه ای است بن بست...!

بی چراغ...!

بی رهگذر...!

و من بدون دستهای تو در میانه ی این کوچه به خود می لرزم...!!!

حافظه ام...

همه چیز و همه کس را فراموش می کند...!!!

خسته شدم بس که سابیدمش...

و تو هر بار نمایان تر شدی!!! 

قطار می رود...

تو می روی...

تمام ایستگاه می رود...!!!

و من چقدر ساده ام!!!

که سالهای سال...

در انتظار تو...!

کنار این قطار رفته ایستاده ام...

و همچنان

به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام!!!

این روزها حال و هوای دیگری دارم!!!

این روزها هستی...

دوباره تو...

همین نزدیکی!!!

دوباره گرمی نفسهای تو را دارم...

نمی دانم حقیقت دارد...!!!

یا باز هم یک توهم دیگر...؟!

مهم نیست...

همین کافیست!!!

همین که تو هستی...!!!

برای من، همین حضور کافیست...

همین حضور تو!!!!!!!!

حتی اگر یک رویا باشد...!!!

نمیدانی چطور گیج می شوم؟؟!

وقتی هرچه می گردم...
معنی نگاهت...
در هیچ فرهنگ لغتی پیدا نمی شود ...!!!

جای خالیت قد خود توست...

بزرگ نیست کوچک هم...

نه هجوم و ازدحام اطراف آن را پر می کن

و نه کوچکتر از تو در آن جای می گیرد!!!

درست اندازه ای حضور توست...