من و خدا دست در دست هم در ساحل آرامش راه می رفتیم ناگهان به تاریکی رسیدیم . . .
رده پای دیدم با خود گفتم خدایا من را در خوشیها همراهی میکنی اما در تاریکی ها تنها میگذاری!
ناگهان ندایی آمد که بنده من! آن رد پای من است که تو را در تاریکیها به دوش می کشم . . . |